خرید درمانی
دیروز رفتم خرید درمانی همه پولمو خرج کردم ،الان فقط یکم افسرده ام که دیگه پول ندارم :)))
انیمه
تازه اولین قسمت از یه انیمه رو دیدم و واقعا قلبم به درد اومد. «زخم خوردن» و «زخمی کردن»، چرخه ایه که باید یکیمون یه جایی تمومش کنه...
تراول ماگ
من وقتی دلم چیزی رو میخواد سعی میکنم خودمو قانع کنم که واقعا بهش نیاز دارم^^ مثلا اگه امروز تراول ماگ داشتم نوشیدنی خنکم رو مینوشیدم و گرما زده نمیشدم.
(از باگ های این ماجرا صرف نظر می شود)
خورشید
امروز بیشتر از 5 کیلومتر راه رفتم نمیدونم به اندازه کافی قدم زدم یا نه، فقط میدونم که گرمازده شدم و برگشتم خونه :))) اصلا وقتی پامو از خونه گذاشتم بیرون با خودم گفتم امروز انگار گرمترین روز تابستونه... تیزی نور خورشید منو یاد شیراز انداخت که البته وقتی با آب و هوای شرجی ادغامش کنیم میشه ترکیب سمی امروز...
حرف
بعضی روزا تعداد کلماتی که تو ذهنم میشنوم خیلی بیشتر از کلماتی اند که به آوا میرسن... شاید به خاطر اینه که هیچ وقت گوش شنوایی نداشتم یا شایدم حرفام برای کسی جذابیتی نداشته.... نه اینکه این موضوع منو فرسوده کرده باشه، صرفا یاد گرفتم خودم همه چیز خودم باشم.
فکر فکر فکر
دلم میخواد زندگیم پر از حسای ِمطلوب، پر از آرامش باشه ، ولی خب برای آدم اورثینکری مثل من اکثرا روزا پر از استرس و اضطراب میگذره...
بارون شدید
با صدای بارون از خواب بیدار شدم، بارونی که با شدت خودشو به سقف خونه ، به زمین ، به درختا می کوبید... حتی بارون هم یه زمانایی سکوت رو میشکنه و برای مدتی هرچند کوتاه با صداش همه صداها رو مغلوب خودش میکنه ... اینجاست که همه مردم شهر دست از کار میکشن و فقط به آسمون خیره میشن... آیا/چرا برای دیده شدن باید وَرای چیزی که هستیم باشیم؟ ... دوباره خوابیدم و چه خواب دلچسبی....
رتبه
می دونین باگ آدما چیه؟ هیچ وقت «خودشون» رو توی هیچ موضوعی نمی بینند. در کمال آرامش به بهترین نحو ممکن قضاوت می کنند، اما یکم که میگذره متوجه میشی همون موضوع مورد قضاوت توی وجود خودشون هم هست. خیلی وقتا از کوته بینی آدما خنده ام می گیره. از آدمایی که ملاک های خاص خودشون رو توی رتبه بندی اجتماعیشون دارن ولی تو رتبه بندی من جزو منفورترین ها هستن.
نذری پرسن
آدما دو دسته ان، یا صف نذری پرسن هستند یا اصلا نذری پرسن نیستند. منم مطابق شغلم نباید صف نذری پرسن باشم، چون توی صف عااااالم و آآآآآدم میبیننت... و دیگه تمام.... اما امان ازین شکم > < .... شما چطور؟ صف نذری پرسن؟
+ پرسن:Person
زن یا مرد
چرا هنوز در برهه ای هستیم که مردان فکر میکنند از زن برترند؟ مردانی که خود زاده زنی اند... اصل، اصل «تفاوت» است، نه برتری. و اگر برتریتی باشد، هردو جنس در مواردی از هم برترند.
او
وسط حال خوبم ، یاد آخرین باری افتادم که رفتم بهش سر بزنم ولی نرفتم و ندیدمش... چرا؟ چون دیگه تحمل دیدنش توی اون وضعیت رو نداشتم... پس چرا رفتم؟ چون دلم میخواست ببینمش... افسوس خوردم... چون میگن اون زمان به هوش بود... دلم براش خیلی تنگ شده و قسمت بد قضیه اینه که باید جلوی همه خودمو قوی نشون بدم... دوباره و دوباره و دوباره این بغض لعنتی رو قورت میدم.
درس
آقا درس خوندن تو خونه ما اینجوریه، تا میام بشینم بعد روزها یکم درس بخونم، یکی منو صدا میکنه، زنگ خونه میخوره، تلفن به صدا درمیاد، زمین و زمان بهم میریزه، حالاااااا هیچ کدوم ازین موارد هم نباشه میان کنار من تلفنی صحبت میکنند (صدا روی اسپیکر) یا با صدای بلند اینستاگرام میچرخند. آخه چرا؟ بروید در اتاق هایتان اهل خانه.
خودم
دلم میخواد یه روتین پوستی داشته باشم برای خودم، لاک بزنم، به موهام برسم، ورزش کنم .... و دنیا فقط حول محور «خودم» بگرده... خوابی دیدم که به آرزوی دیرینه ی خودم رسیدم...حداقل این دنیا توی ذهن من فقط برای من ساخته شده.
انسان و درد
امروز توی مسیر خونه داشتم به این فکر می کردم که اگه روزی همه انسان ها بخشیده نشن واقعا ظلم بزرگی در حق بشریته...
این دنیایی که هممون به نوعی باهاش درگیریم سراسر درد بوده و هست... و وزن کلمه «درد» روی دوش همه ما سنگینی میکنه، همه... ، واضحه هرکسی که به آستانه ی درد خودش برسه، دچار تغییر رنگ میشه ، گاهی به سمت سیاهی ... همینه که دنیا رو پر از کسانی کرده که حسودند، کینه توزند ، دشمنی میکنند یا پُر از عقده و خودخواهی اند... اونها تنها برای زنده موندن و ادامه دادن دردهای روی دوششون رو تبدیل کردن... به چیزهایی که نباید ، چون... به آستانه دردشون رسیدن.
پس حیف نیست که انسان به غایت بخشیده نشه؟
پاییز
امروز هوا بی نظیر بود...باد خنکی که بوی پاییز رو داشت، می وزید. به گمونم بهشت در تعادل ترین لحظه ممکنه... مثل امروز مثل باد خنک.
درک و شعور
«درک و شعور» هیچ ارتباطی با میزان تحصیلات، پول، طبقه اجتماعی و ... نداره. پس اصلا به چی ربط داره؟! این چه واقعه ایه که باعث تغییر ماهیت فرد از بی شعوری به سمت شعور میشه؟ اندیشه؟ تجربه؟
نامه
شما فرض کنید نوشته من رو روی یک برگه با دست خط خودم میخوندید، نظراتتون رو با دست خط خودتون برام مینوشتید... منم جواب نظراتتون رو با گلبرگ های خشک شده میفرستادم ^^ . همه چیز واقعی تر و زیبا تر نبود؟ به نظرم دنیای ما به محبت های واقعی نیاز داره.
بودن یا نبودن مسئله این است
یکی از مشکلاتم تو زندگی اینه که تا میام برنامه ریزی کنم، پول جمع کنم که به چیزی که میخوام برسم، اون چیز قیمتش میره بالا، بالاتر، بالاتر و دیگه.... Cancel
کتاب
بذارید در مورد کتابی که شروع به خوندن کردم بگم. اسمش رو تو یه کتاب دیگه دیده بودم و بالاخره خریدمش .. در کنار اینکه معتقدم یک کتاب باید تموم شه تا نظر درستی در موردش داده بشه، اما همینجا با تقلب اعلام میکنم که تو همون چند صفحه اولیه واقعا از کتاب خوشم اومد. از قلم نویسنده ... از نگاهش ... اما در مورد محتوای داستان قضاوت میمونه برای زمان اتمام.
(لازم به ذکره بگم که حافظه من کاااااملا شبیه ماهیه، یعنی ازین ور کتاب میخونم ازون ور جزئیات داستان یادم میره و یه کلیاتی تو ذهنم میمونه که فقط بگم خوندم). اولا خودم رو خیلی مواخذه میکردم که چرا با این شرایط اصلا کتاب میخونم ، بعدها به خودم قوت قلب دادم که مهم تاثیریه که یک کتاب روی آدم میذاره و اون تغییر نگرشیه که حاصل میشه و ... (خودم رو گول زدم که باز بخونم).
کی تمومش میکنم؟ یک ماه تا یک ماه و نیم.
زیاده؟ نه من آروم آروم میخونم.
اسمش چیه؟ «باباگوریو از بالزاک».
من
دلم میخواد درباره امروز چیزی نوشته باشم ولی تا میام بنویسم میبینم کل روزم رو هاله ای از غم گرفته ... نمیشه که همیشه غم اندود بود و از غم نوشت... باید غم وسیله باشه، برای درک، برای حس، برای رشد و.... .
درسته دلخوشی های این روزای من خیلی کم و محدوده ولی از شخص ِشخیص ِخودم (^^) کمال تشکر رو دارم که تا الان پا به پای من اومده ، بزرگ شده، درد رو با تموم وجودش چشیده، رشد کرده، فهمیده، فکر کرده و چیزی که الان هست، شده... با وجود اینکه به تموم ضعف هاش به خوبی واقفم ولی بیشتر از هرچیزی و هرکسی بهش افتخار میکنم و فکر میکنم دلیل اصلی اینکه دارم ادامه میدم، «خودمم».
گل پیچ اناری
امروز در حال قدم زدن بودم که از خیلی دور یک نفر رو با حرکاتی نامتعارف دیدم ، سر به زیر به راهم ادامه دادم... یهو یه گل پیچ اناری روبروم ظاهر شد با آدمی با ناتوانی ذهنی و جسمی که به سختی گفت: این گل برای تو. اون یک گل روزمو ساخت.
یوگا
تو فکرم که برم و «کلاس یوگا» ثبت نام کنم، بعد تو دیجی کالا قیمت وسایلارو نگاه میکنم (البته که کمال خواهی ِعزیز بهم میگه باید چیز خوب بخری) ، حساب میکنم با خرید لباس ورزشی (کمال خواهی: مگه میخوای یه لباس رو تو کل یه ماه بپوشی، چند دست میخوای!) و آیتم های مختلف.... خب مرحله آخر براورد هزینه است که برابری میکنه با نصف سال کلاس یوگا و اینگونه منصرف میشم.
خاکستری
امروز روز خوبی نبود، از صبح تا به الان... مثل خیلی از روزهای دیگه زندگیم... اینکه نمیتونم مثل گذشته ها از ته دل بخندم، اینکه دیگه شادی رو حس نمیکنم... منو نسبت به این زندگی ناامید کرده. این من ِعزیز یه روزی تموم رنگ ها درونش جریان داشت... اما الان چیزی جز خاکستری نیست.
نیست
امروز دیگه جوجه گنجشک رو ندیدم تو حیاط، حتی نمیتونست پرواز کنه، احتمالا...
برای همینه به رغم علاقه ای که به حیوانات دارم، برای خودم حیوون خونگی ندارم.
آدم خودشیفته
ارتباط داشتن با «شخصیت خودشیفته» اینجوریه که سر هر مسئله ای آدم دو بار ازش ناراحت میشه، یک بار به خاطر رفتارش، یک بار هم به خاطر قبول نکردن اشتباهش. درسته، طاقت فرساست... اما خب زندگی همینه، صبوری ، کمک ، تلاش برای حفظ و در نهایت تغییر برای بهتر شدن.
او
هروقت که خوابش رو میبینم، توی خواب با خودم میگم: «خداروشکر زنده است، خداروشکر نمرده...» ... من کسی رو از دست دادم که جان ِمن بود... نباید اول روز اینقدر غمگین باشم ولی باز خوابشو دیدم...