ورناک

جایی برای خودم بودن

ورناک

هایلایت

توی پست قبلیم برای اولین بار از هایلایت استفاده کردم که باعث شد بی اختیار یاد کتاب هام بیوفتم ... زمانایی که برای اولین بار کتاب میخوندم و نمی خواستم حتی یه خط کوچیک روشون بیفته یا بعدها که شروع کردم به خط کشیدن زیر نوشته های قشنگ و کم کم هرجا فکری یا سوالی به ذهنم میومد رو توی کتاب یادداشت می کردم و الان... که با هایلایتر بخش هایی رو که خیلی دوست دارم متمایز میکنم.

به نوعی احساس میکنم همین چیزاست که یک کتاب رو «کتاب من» می کنه...


کسی که درونش نوری روشن بود
یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴
15:1
درحال بارگذاری..

احترام

امروز توی اینستا بی هدف می چرخیدم که به یه آرایشگری برخوردم که با یک «آقایی» خیلی با احترام صحبت میکرد، اونم جوری بادی به غبغب انداخته بود که بیا و ببین .... از قضا وقتی داشتم توی گرداب اینستا غرق میشدم پیج خود اون آقا رو دیدم (وارد یک مکانی شد و همه براش بلند شدند) .... خلاصه با کمی اینور اونور کردن پیج فهمیدم اون فرد در زمینه مد کار میکنه و برند داره.

سوالی برام پیش اومد: [اگر ما این فرد رو ببینیم همون قدر بهش احترام میذاریم؟]

خب کاملا منطقیه که کسایی که در اون حوزه کار میکنند به یک آدم موفق احترام بذارن. اما مردم عادی چطور؟ آیا ما به عنوان انسان عادی باید به همچین فردی احترام بذاریم؟ یا اگر که میذاریم دلیلش چیه؟ پول؟ موفقیت؟ دانش؟ یا بذار سوالمو بهتر بپرسم: چه چیزی لایق احترامه؟ آیا ما برخی از آدم هارو زیاد بزرگ نمی کنیم؟

همین حین یاد مونتنی افتادم که میگفت باید در مدارس به جای علم ، حکمت رو آموزش میدادند.


کسی که درونش نوری روشن بود
یکشنبه ۲۹ تیر ۱۴۰۴
13:47
درحال بارگذاری..

حال

امروز وقتی از خواب بیدار شدم مثل همیشه حوصله هیچ کاری رو نداشتم ولی طبق یافته های اخیرم که «قدم زدن» مستقیما روی حال و هوام و انرژی روزم تاثیر داره، خودم رو مجبور کردم که بیرون برم. هوا خیلی گرم بود. تو راه یه پول مچاله شده روی زمین دیدم (همیشه این رو به خوش یمنی روز میگیرم) و البته که پول رو برنمیدارم چون مال من که نیست. توی گرمایی که پرنده پر نمیزد کتاب خوندم ، پادکست گوش دادم و قدم زدم. میتونم بگم موقع برگشت به خونه احساس میکردم که حالم خیلی بهتره. نتیجه گیری کلی: حال ما خوب نمیشه تا زمانی که «خودمون» بخوایم.


کسی که درونش نوری روشن بود
شنبه ۲۸ تیر ۱۴۰۴
14:45
درحال بارگذاری..

گل کاغذی

امروز به گلخونه رفتم و یه گلدون گل کاغذی گرفتم، گل کاغذی قرمز کوچولو، درحقیقت خریدش تو این اوضاع و احوال مالی زیاد منطقی نبود ولی به محض دیدنش حس کردم که حتما باید بخرمش و البته الان وجودش تو حیاط خونمون مثل نور میمونه... نور...

یکم با خودم فکر میکنم... نمیدونم گل دوست دارم یا ندارم، یعنی جدا ازینکه هربار یه گلدون به حیاط اضافه میکنم ، ته دلم نمیدونم این فعل از برای علاقه به گله یا از علاقه به زیبایی حیاط و یا شایدم هردو...


کسی که درونش نوری روشن بود
جمعه ۲۷ تیر ۱۴۰۴
15:33
درحال بارگذاری..

زمان مکان

امروز به نوعی هیچ کار مفیدی نکردم.

فقط استرس اینکه چجوری میتونم با این اوضاع پولی و کاری یک درآمد خوب و ثابت داشته باشم؟ نمیدونم شاید دارم راه اشتباهی رو میرم... ولی احساس میکنم فکر کردن به این مسائل یکمی برای من دیره... «دیر» ، به سنی رسیدم که همه چیز رو خیلی دیر میبینم. همینم باعث میشه «دیرتر» بشه.


کسی که درونش نوری روشن بود
پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۴۰۴
20:20
درحال بارگذاری..

با کلاس

یه لیوان شیرکاکائو ، لپ تاپ روشن و شروع نوشتن...

البته که با کلاس تر اینجوری بود که قهوه میخوردم اما خب معده اینجانب دیگه با من همسو نیست و طغیان کرده. گفتم «با کلاس» ، همیشه دلم میخواست با کلاس باشم . گنده گنده حرف بزنم ، آدم مقبول و محترمی باشم. تلاش کردم، کتاب خوندم، جست و جو کردم، فکر کردم ... اما بعدها فهمیدم تموم با کلاسی فقط به یک مقوله وابسته هست: «پول».

(بگذریم. امروز متوجه شدم قدم زدن و پادکست گوش دادن چقدر میتونه انرژی های رفته رو برگردونه. هیج وقت فکر نمیکردم جسم اینقدر روی روح تاثیربزاره.)


کسی که درونش نوری روشن بود
چهارشنبه ۲۵ تیر ۱۴۰۴
21:9
درحال بارگذاری..

غمبار

«نوشتن» من رو میترسونه، برای همین مدت زیادی از نوشتن دست کشیدم. حالا چرا؟ چون فقط زمانی دست و دلم به نوشتن میره که هوای زندگیم غمباره. چیش بده؟ اینکه وقتی برمیگردم و به نوشته هام نگاه میکنم میبینم بار غم رو دوش زندگیم ، زیادی سنگینی میکنه... این حقیقت که زندگی من آکنده از سیاهیه غمگین ترم میکنه. اصلا شاید برای همینه که دارم به سمت فراموشی میرم... ذهنم میخواد دیگه غمارو یادمون نیاد. میخواد زندگی کنیم. میخواد دیگه «ننویسم».

باز هم «نَ» بزرگ...


کسی که درونش نوری روشن بود
سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴
23:59
درحال بارگذاری..

رسیدن

دوباره شروع کردم به نوشتن.

یه گوشه نشستم و دارم به این فکر میکنم که تو این فرصت کمی که برام مونده آیا میتونم به چیزهایی که همیشه میخواستم برسم؟

«رسیدن» کلمه ای که از من خیلی دوره... خیلی دور... کم کم دارم قبول میکنم که سهم من از دنیا یه «نَ» خیلی بزرگه که کنار خیلی از افعال میشینه.


کسی که درونش نوری روشن بود
سه شنبه ۲۴ تیر ۱۴۰۴
15:3
درحال بارگذاری..