ورناک

جایی برای خودم بودن

ورناک

...

شدت اضطراب اجتماعیم از زمانی بیشتر شد که همه دوستام به نوعی از دور و برم رفتن (مهاجرت، ازدواج، نقل مکان،...) و من تنها موندم... یا شایدم از وقتی که دیگه نتونستم دوست جدیدی پیدا کنم، نتونستم با اخلاق و روحیات همه کنار بیام، از وقتی که فهمیدم کسی تو این دنیا مثل من نیست و من تنهام.

کسی که درونش نوری روشن بود
یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
23:5
درحال بارگذاری..

:|

شیطونه میگه برم بلاگر بشم:/

راهکار من برای غلبه بر اضطراب اجتماعی:)))

کسی که درونش نوری روشن بود
یکشنبه ۲۰ مهر ۱۴۰۴
22:57
درحال بارگذاری..

مه

در رو باز میکنم و میرم تو حیاط، آسمون به کبودی میزنه ... ساختمونای دور دست دارن محو میشن. مه داره غلیظ و غلیظ تر میشه... عاشق بیرون رفتن تو این هوام. عاشق شهرم تو این حالتم... یاد کتاب یک عاشقانه آرام میفتم. کاش میتونستم توی مه زندگی کنم. خیلی چیزارو نمیدیدم، درک نمیکردم، نمیفهمیدم تا زندگی برام قشنگ تر میشد.

کسی که درونش نوری روشن بود
جمعه ۱۸ مهر ۱۴۰۴
2:20
درحال بارگذاری..

من

راستش یه زمانی بود که تلاش میکردم آدم خوبی باشم، آدمای زیادی بودن که از من خوششون میومد ولی اکثر مواقع ناراحت بودم و آسیب می دیدم. الان ولی تلاش نمیکنم آدم خوبی باشم. تلاش میکنم خودم باشم. کمتر ناراحت میشم و راحت ترم اما به طبع آدمای زیادی نیستن که از من خوششون بیاد. (البته که همچنان تلاش میکنم آدم بهتری باشم)

شما چگونه اید؟

کسی که درونش نوری روشن بود
پنجشنبه ۱۷ مهر ۱۴۰۴
1:58
درحال بارگذاری..

من

- همیشه تلاش هایی هستن که نتیجه نمیدن. دو روز تمام با کلی مشغله نشستم پای کاری که دقیقه نود کنسل شد. اون همه زحمت: پوچ.

+ خب زندگی همینه. اگه قرار باشه برای همه چی غصه بخوری که دیگه جانی برات نمیمونه.

- این روزا خیلی بیشتر از هر وقتی حس میکنم فقط تویی که زحمتامو میبینی. تویی که قدرمو میدونی و بهم امید میدی. تویی که حامی منی.

+ دارم یاد میگیرم که بهت کمک کنم. آخه تو نزدیک ترین فرد به منی.

- کاش تو یه جایی این بیرون بودی...

+ اونجوری که تو اینقدر قوی نبودی.

کسی که درونش نوری روشن بود
چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۴۰۴
2:10
درحال بارگذاری..

امروز

امروز بعد چند روز خسته کننده رفتم پارک بشینم که یکم استراحت کنم و کتاب بخونم، به صدای دریا گوش سپردم و چند لحظه (مثل همیشه) چشمامو بستم. یاد جمله ای افتادم که می‌گفت: «ساکنان دريا پس از مدتی صدای امواج را نمی‌شنوند... چه تلخ است قصه عادت» بعد به ذهنم رسید که خب دلیل علمیش اینه که ذهن صداهای ثابت و تکراری رو مثل نویز شناسایی میکنه و ترجیح میده به صداهای دیگه توجه کنه.... مثل تیک تیک ساعت توی اتاق که اگه بهش دقت کنیم می‌شنویمش.

ادامه مطلب ..
کسی که درونش نوری روشن بود
دوشنبه ۱۴ مهر ۱۴۰۴
15:32
درحال بارگذاری..

کپسول انرژی

داشتم از کنار یه دبستان رد میشدم، به گمونم زنگ تفریح بود، انرژی و حال خوب بچه ها منو یاد کپسول انرژی توی کارتون کارخونه هیولاها انداخت و فکر کردم این گوله های انرژی رو چجوری میشه تو مدرسه کنترل کرد ^^

کسی که درونش نوری روشن بود
سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴
15:6
درحال بارگذاری..

دریا و بارون

بارون نم نم می باره و من روی یه صندلی رو به دریا نشستم. از دور یه خانواده رو میبینم که دارن تو بارون غذا میخورن، بی اختیار لبخند میزنم. چشمامو می بندم و نم نم بارون رو روی صورتم حس میکنم. صدای پایی رو میشنوم، چشمامو باز میکنم و مثل مامور ویژه ی تو فیلما حواسمو جمع میکنم که مورد حمله ناگهانی قرار نگیرم. قدم ها از پشت صندلیم میگذره و دور میشه، سرمو به سمت چپ میچرخونم که ببینم کی بوده و همون لحظه قاتل توی سریال برمیگرده به عقب و نگاهم میکنه، سریع برمیگردم رو به دریا. دوباره نم نم بارون و صدای دریا، میرم تو دنیای درون خودم و شروع میکنم با خودم حرف زدن. دلم میخواست میتونستم کتابمو باز کنم و بخونم ولی حیف که خیس میشه... پس فقط از لحظه لذت میبرم. من عاشق ترکیب دریا و بارونم.

کسی که درونش نوری روشن بود
سه شنبه ۸ مهر ۱۴۰۴
1:25
درحال بارگذاری..

خواب

​​​​​​با خستگی زیاد، صدای بارون و خنکی اتاق، گرمی پتو.... خوابم برد.

ده دقیقه بعد با یه تماس اشتباه از خواب بیدار شدم و دیگه خوابم نبرد...

خوشی های زندگی برام همیشه همین اندازه کوتاه بودن و البته دلچسب.

کسی که درونش نوری روشن بود
شنبه ۵ مهر ۱۴۰۴
18:0
درحال بارگذاری..

بیخیال

همش با خودم میگم کاش آدم بیخیالی بودم، کاش هیچی برام مهم نبود.. ولی از آدمی که هزاران تیکه‌ی شکسته‌ی خودشو جمع کرده و با همه‌ی تیزی‌ها نگهشون داشته... فقط برای اینکه همچنان خودش باشه و به کسی آسیب نزنه، بیخیال بودن...

کسی که درونش نوری روشن بود
پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴
2:24
درحال بارگذاری..

بعضی وقتا تموم تلاشتو میکنی تا حال خودتو خوب کنی اما هنوزم کمه، انگار غم هیچ وقت نمیخواد بذاره نفس راحت بکشی.

کسی که درونش نوری روشن بود
پنجشنبه ۳ مهر ۱۴۰۴
2:12
درحال بارگذاری..

من

چقدر چیزایی که تو ذهنمون میگذره با واقعیت متفاوته ... من از دست و پا چلفتی بودنم توی جمعی که حضور داشتم گفتم، اما نگفتم همون موقع نگاهم به یکی خورد و باخودم گفتم حتما تو چشمش یه آدم دست و پا چلفتی نشون میدم ... امروز اما همون فرد رو دیدم که بهم گفت تا منو دیده از من خوشش اومده.

کاش یاد میگرفتم کمتر خودمو قضاوت کنم و با خودم مهربون تر باشم...

کسی که درونش نوری روشن بود
چهارشنبه ۲ مهر ۱۴۰۴
15:48
درحال بارگذاری..

نشد بشه

دیشب تو فکر خریدن یا نخریدن بودم، امروز خواب موندم و انقدر فرصت کم بود که نشد چیزی بخرم. قسمت هرچی باشه همون میشه.

کسی که درونش نوری روشن بود
سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴
2:30
درحال بارگذاری..

دست و پا چلفتی

قشنگ امروز متوجه شدم که از اضطراب اجتماعی رنج میبرم. توی یک جمع شلوغ، دست و پاهام واسه خودشون تصمیم های مختلفی میگیرن و من تبدیل به یک آدم دست و پا چلفتی میشم.... از طرفی متعجبم چطور بعضی از آدما اینقدر خوب صحبت میکنن و توی گفتارشون اینهمه کلمات زیبا رو کنارهم قرار میدن.... واقعا مبهوت این قضیه ام... اعتماد به نفس و سخنوری زیبایی آدم رو دوچندان میکنه. همونجوری که اضطراب و دست و پا چلفتی بودن زیبایی رو از آدم میگیره:(

کسی که درونش نوری روشن بود
سه شنبه ۱ مهر ۱۴۰۴
2:27
درحال بارگذاری..